شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز