مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز