ای صبح که خورشید به شام تو گریست
آفاق به پاس احترام تو گریست
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر
آنان که به کار عشق، بودند استاد
کردند «ز دست دیده و دل فریاد»
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
سرچشمۀ فیض، آرزو کن به دعا
تحصیل امید و آبرو کن به دعا