چون او کسی به راه وفا یاوری نکرد
خون جگر نخورد و پیامآوری نکرد
اینجا که بال چلچله را سنگ میزنند
ماهِ اسیر سلسله را سنگ میزنند
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
ای آفتاب حُسن به زیباییات سلام
وی آسمان فضل به داناییات سلام
با دستِ بسته است ولی دستبسته نیست
زینب سرش شكسته ولی سرشكسته نیست