لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
جان بر لب من آمد و جانان به بر من
ای مرگ برو عمر من آمد به سر من
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
پرشورترین فصل تلاطم اینجاست
آیینهٔ چشمهای مردم اینجاست
آخر ماه صفر، اول ماتم شده است
دیدهها پر گهر و سینه پر از غم شده است
با تیر غم و بلا، نشانش نکند
حیران زمین و آسمانش نکند
میخواهی اگر روشنی آب شوی
یا در شب تیره مثل مهتاب شوی
ای آن که به لب نشانده لبخندی را
بشنو ز امام مهربان، پندی را
همه گویند مجنونم همه گویند «دیوانَهم»
دلیل عاقلانه بودنش را من نمیدانم
خورشید هدایت و حیات است امام
سرچشمۀ فیض و برکات است امام
قلم به دست گرفتم، خدا خدا بنویسم
به خاطر دل خود، نامهای جدا بنویسم
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
بر سفرۀ این و آن، سخن ساز مکن
جز درگه حق نیازت ابراز نکن
خواهی که تو را عشق به منزل ببرد
کشتیِ تو را خدا به ساحل ببرد
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
آقا! پدرم! برادرم! مولایم!
هر روز به شوق دیدنت میآیم
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
بهار آمد و بر روی گل تبسم كرد
شكوه وا شدن غنچه را تجسم كرد
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است
با زمزمی به وسعت چشم تر آمدم
تا محضر زلالترین کوثر آمدم
محبوب رضاست هرکه دلريشتر است
از کعبه صفای اين حرم بيشتر است