ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
میشود دست دعای تو به باران نرسد؟!
یا بتابی به تن پنجرهای جان نرسد؟!
عالم و فاضل و فرزانه و آزاداندیش
خالص و مخلص و شایسته و وارسته ز خویش
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
ساحت قدس تو ای آینۀ «آیۀ نور»
هست سرچشمۀ آگاهی و شیدایی و شور
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
ذكر پابوس شما از لب باران میریخت
ابر هم زير قدمهای شما جان میريخت
آخر ماه صفر، اول ماتم شده است
دیدهها پر گهر و سینه پر از غم شده است
زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را