باران میآمد با دعای دستهایت
در دشت میرویید گل از ردّ پایت
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته