با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است