صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
ای خوشمسیر برکه!...قرار مسافران!
آغوش باز کن که رسیدهست کاروان
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود