این زن که خاک قم به وجودش معطر است
تکرار آفرینش زهرای اطهر است
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
بر درگهی سلام که ذلت ندیده است
آن را خدا چو عرش عزیز آفریده است
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست