بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
جز او بقیع زائر خلوتنشین نداشت
در کوچهباغ مرثیهها خوشهچین نداشت
در دفتر عشق کز سخن سرشار است
هر چند، قصیده و غزل بسیار است
پیغمبر ما که مشرق نور هُداست
دل آینهدار مهر او، دیده جداست
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
قلبی که در آن، نور خدا خواهد بود
در راه یقین، قبلهنما خواهد بود
خورشید هدایت و حیات است امام
سرچشمۀ فیض و برکات است امام
آقا! پدرم! برادرم! مولایم!
هر روز به شوق دیدنت میآیم
بی مهر نبی و آل او دل، دل نیست
در سینه به غیر مشتی آب و گل نیست
پیغمبر ما که منجی انسانهاست
این گفتۀ او امید بخشِ جانهاست
با هر چه نکوییست، نکو باید شد
سرشارِ زلالِ آبرو باید شد
در مِهر پیامبر حیات است حیات
در نور هدایتش نجات است نجات
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید
گمان مکن پسرت ناتنیبرادر بود
قسم به عشق، کنارم حسین دیگر بود
با نور استجابت و ایمان عجین شدی
وقتی که با ولی خدا همنشین شدی
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت