بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
سری بر شانۀ هم میگذاریم
دل خود را به غمها میسپاریم
به غیر از یک دل پرپر ندارند
به جز یک مشت خاکستر ندارند
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
همه دردم مداوا میشد ای کاش
طلوع ناگهانها، زیر آوار
غروب قهرمانها، زیر آوار
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را