صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
ای خوشمسیر برکه!...قرار مسافران!
آغوش باز کن که رسیدهست کاروان
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود