حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشۀ تثبیت سیهکاری بود...
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
دل من باز گرفته به حرم میآید
درد دلهاست که از چشم ترم میآید
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
تا ابد دامنهٔ عطر بهار است اینجا
دست گلهاست که بر دامن یار است اینجا