با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم