بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
«هل من مبارز»... نعره دنیا را تکان میداد
در خندقی خود کنده، شهر از ترس جان میداد
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده