قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود