قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی
تو با حقّی و حق با توست؛ حق پشت و پناه تو
بدیها دور بادا از وجود خیرخواه تو
مرا یاد است سطری بیبدیل از شعر خاقانی:
«که سلطانیست درویشی و درویشیست سلطانی»
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است