بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی
چه روضهایست، که دلها کبوتر است اینجا
به هر که مینگرم، محو دلبر است اینجا
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
صدای ذکر تو شب را فرشتهباران کرد
حضور تو لب «شیراز» را غزلخوان کرد
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده