میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
مستاند همه، ساقی و ساغر که تو باشی
از سر نپرد مستی، در سر که تو باشی
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
این کیست که آقای جوانان بهشت است؟
نامیست که بر کنگرۀ عرش نوشته است