بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
دل نیست اینکه دارم گنجینهٔ غم توست
بیگانه باد با غیر این دل که محرم توست