ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست