بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم