دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
شام تو پر از نور سحرگاهی شد
خورشید خدا به سوی تو راهی شد