مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
حاج قاسم رفت اما داستانی مانده است
حاج قاسم رفت و راه بیکرانی مانده است
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز