از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
پنج نوبت، فرصت سبز حضورم دادهاند
پنج ساغر باده از دریای نورم دادهاند
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟