از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
یوسف، ای گمشده در بیسروسامانیها!
این غزلخوانیها، معرکهگردانیها
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد