از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
کو خیمۀ تو؟ پلاک تو؟ کو تَنِ تو؟
کو سیمای خدایی و روشنِ تو؟
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم