چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را