آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
بالا گرفت شعلۀ طغیان و
آتش گرفت باغچهای، باغی