زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
باشد که دلم، راهبری داشته باشد
از عالم بالا، خبری داشته باشد
از حرا آمد و آیینه و قرآن آورد
مکتب روشنی ارزندهتر از جان آورد
ماه صفر رسید و افق رنگ دیگر است
عالم سیاهپوش به سوگ سه سرور است
محمّدا به که مانی؟ محمّدا به چه مانی؟
«جهان و هر چه در او هست صورتاند و تو جانی»
تو آمدی و در رحمت خدا وا بود
و غرق نور، زمین، بلکه آسمانها بود
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی