سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
داستانهایی که از شام خراب آوردهام
عالمی از صبر خود در اضطراب آوردهام
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
مرد آزاده حسین است که بود این هدفش
که شود کشته ولی زنده بماند شرفش