در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
سرتاسر عمرتان به تردید گذشت
عمری که به پوشاندن خورشید گذشت
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا