با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود