خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش