ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را