سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را