خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
چشمهچشمه میجوشد خون اطهرت اینجا
کور میکند شب را، برق خنجرت اینجا
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
«چه کربلاست! که عالم به هوش میآید
هنوز نالهٔ زینب به گوش میآید»