زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
خدا جلال دگر داد ای امیر تو را
که داد از خم کوثر، میِ غدیر تو را
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
این کیست که آقای جوانان بهشت است؟
نامیست که بر کنگرۀ عرش نوشته است