نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
علیاکبر همین که چهرۀ خود را نمایان کرد
خدا خورشید را در هفت پشت ابر پنهان کرد
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان