ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت