میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری