پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود