میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم