خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم