هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم