در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم