تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم