بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست