تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
پس از قرنها فاصله تا علی
نشستهست در خانه تنها، علی
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند